.

  • نه اين ماهي زيادي بزرگه .تورما ديگه تور محكمي نيست، پوسيده شده. ولي مي دوني گيسو امروز نگفت من پرستارم.انقدر قشنگ . با احترام منو معرفي كرد كه خجالت كشيدم .گفت از دوستان جديد ما هستن كه براي همراهي مادر اومدن .
  • تو مال وثروتشو دوست داري يا خودشو گيتي؟
  • بخدا خودشو گيسو.آدم عجيبيه .جدي ولي دلرحمه ، بداخلاقه اما مهربونه .سياستمداره در صورتي كه ساده‌س.

گيسو گفت: عاقله ولي ديوونه‌س.خل نيست ولي چله .دِ بگو ديگه .

زدم زير خنده و بلندشدم . از دست تو گيسو ، ايشاءا... يه ساندويچ مسموم ديگه بخوري.من رفتم .مواظب باش .جلوي اون شكم هميشه گرسنه ات رو هم بگير

  • تو اونجا روز وشب بوقلمون و مرغ بريوني مي زني، كسي حرف ميزنه؟

چه بخيلي!يه تيكه سوسيس لاي نون هم نميتوني ببيني ما بخوريم؟

  • والـله تو كه نيستي از گلوم پايين نمي ره
  • الهي قربون تو برم كه انقدر ماهي .تو نگران نباش من بخودم مي رسم .شب مياي؟
  • فكر نمي كنم .بقول تو بد نيست يه شب امتحان كنم
  • خداحافظ .با احتياط بروگيتي .حالا خودت به درك .منو بدهكار مهندس نكني .پول ندارم نون بخورم بنز كوپه از كجا بخرم؟

ساعت شش ونيم بمنزل متين رسيدم. بعد از سلام و عليك با ثريا وارد سالن پذيرايي شدم و با همه سلام واحوالپرسي كردم و روي مبل نشستم و پرسيدم : مادرجون كجا هستن مهندس

  • تو اتاقشون شما كه نيستين ما رو تحويل نمي گيرن
  • اختيار دارين

الميرا گفت: خب مترجمشون نبودن، ترجيح دادن حضور نداشته باشن

متين نگاهي به من كرد.هردو كفرمان بالا آمده بود. خانم فرزاد گفت: خواهرتون بهتر شدن؟

  • بله الحمدالـله ممنونم .الناز پرسيد: خواهرتون چندسالشونه؟
  • دقيقا همسن خودم .بيست وچهار سال
  • چه جالب! مگه ميشه؟
  • خب دوقلوييم
  • آه ، چه بامزه! شكل خودتون هستن؟
  • دقيقا
  • شما ايشون رو ديدين منصورخان؟
  • بله، سعادتش رو داشتم ، خيلي زيبا هستن

با تعجب به مهندس نگاه كردم.چرا دروغ گفت.او كه گيسو را نديده بود. الناز نگاه چپي به من كرد .پيش خودش مي گفت:يعني گيتي هم زيباست؟

  • خب، چه خبر گيتي خانم؟
  • سلامتي مهندس.خواهذم كه بهتر شد.خودم هم خوبم .ماشين هم سالمه

همه خنديدند

متين گفت: خب ماشين از همه مهمتر بود.من فقط ميخواستم همين رو بدونم

باز هم صداي خنده بلند شد.

  • ببخشيد با اجازه من برم سري به مادرجون بزنم وبيام

الميرا گفت: چه جالب،به خانم متين مي گيد مادرجون؟

  • اولين نشانه صميميت اينه كه آدم طرف موردعلاقه‌ش رو با صميميت و محبت صدا بزنه .مادرم مرحوم شدن ، اينه كه خانم متين رو واقعا دوست دارم وخودم رو دختر ايشون مي دونم.شما كه خودتون روانشناسي خوندين الميرا خانم.

الميرا صاف نشست وگفت: بله حق با شماست

مهندس نگاه پر تحسينش را نثار من كرد

به طبقه بالا رفتم .مادر را بوسيدم .او هم مرا بوسيد ودستم را گرفت .انگار خدا دنيا را به او داده بود

  • گيسو مسموم شده بود .بردمش درمانگاه .سلام رسوند .ببخشيد تنهاتون گذاشتم
  • كتاب مي خوندين؟ ديگه چيزي نمونده تمومش كنين؟

كمي پيش مادر نشستم .بعد به اتاقم رفتم .خيلي خسته بودم .روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرامش بگيرم كه با صداي در از خواب پريدم

  • بله؟
  • گيتي خانم خوابين؟ ووارد شد و چراغ را روشن كرد.
  • ساعت چنده ؟ هوا تاريك شده؟
  • هشت ونيم
  • هشت ونيم؟ خداي من اصلا نفهميدم چطور خوابم برد. مهمونها رفتن؟
  • نخير هستن. نيمساعت پيش خواستم بيدارتون كنم آقا گفتن خسته اين بيدارتون نكنم
  • همه فهميدن من خواب بودم ؟ چه بد شد!
  • نه خانم، من اومدم بگم بياين براي شام. در زدم جواب ندادين .با اجازه دررو باز كردم .ديدم خوابيدين .بعد آروم به آقا گفتم ، گفتن بذارم نيمساعت ديگه بخوابين .مهمونها نفهميدن ، خيالتون راحت .
  • آه چه  خوب شد .الان ميام

بلند شدم .سر وصورتم را شستم وكمي آرايشم را تجديد كردم و به اتاق خانم متين رفتم .ولي او نبود .از اينكه اجتماعي شده بود خوشحال شدم. از پله ها رفتم پايين ووارد سالن شدم و سلام كردم .همه نيم خيز شدند و اداي احترام كردند

  • بفرمايين ،خواهش ميكنم

كنار مادرجون نشستم .دستش را در دستم گرفتم وگفتم : مادر جون ديگه تنها تنها مياد پايين .

مادر لبخند زد .متين گفت: اين هم نتيجه زحمات خودتونه، گيتي خانم.

  • شما لطف دارين

ثريا از ما دعوت كرد براي صرف شام به سالن غذاخوري برويم .شام را صرف كرديم .بعد از شام هم كمي صحبت كرديم و ساعت يازده ميهمانها قصد رفتن كردند .از چشمهاي الناز ميخواندم ازاينكه من شب مي مانم ناراحت است .بعد از بدرقه ميهمانها به سالن برگشتيم .مادر جون را به اتاقش بردم، داروهايش را دادم و به سالن برگشتم

مهندس روي ميز كيفش را باز كرده بود ومشغول حسابرسي دفترهاي دم دستش بود و مرتب با ماشين حساب كار ميكرد .

  • مهندس؟
  • شمايين ؟بفرمايين
  • ممنون، اجازه مي دين برم؟

سرش را به راست و چپ تكان داد و با لبخند گفت:نه! اجازه ندارين .امشب رو بايد بد بگذرونين

  • خواهش ميكنم ولي.......
  • شما نذر دارين؟
  • چطور مگه؟
  • كه هي اين راه رو برين و بياين؟
  • كاش همه نذرها به اين آسوني بود

با لحن قشنگي گفت: بمونين گيتي خانم

نتونستم مقاومت كنم وگفتم: چشم. مزاحم ميشم

  • اختيار دارين ،بفرمايين بشينين
  • ممنونم
  • امروز فوق العاده شده بودين
  • چشمهاي زيبا ، زيبا مي بينن
  • نه الحق زيبايين.من اصولا موهاي بلند باز دوست ندارم .يعني احساس ميكنم مدام مو مي ريزه، ولي موهاي شما جعد قشنگي داره ، حتي موهاي صاف هم بهتون مياد
  • شما لطف دارين

از هيجان حرارت زيادي روي گونه هايم حس ميكردم

  • ثريا؟
  • بله آقا
  • قبل از اينك بري دو فنجون قهوه براي ما بيار
  • چشم
  • ميتونم يه سوال ازتون بپرسم؟
  • البته
  • چرا امروز نگفتين من پرستار مادرتونم .از محبتتون شرمنده شدم در ضمن شما كه گيسورو نديدين ، پس چرا گفتيد ديدين ؟
  • وقتي روانشناسيد، چرا بايد بگم پرستاريد . وقتي با هم دوستيم .چرا بايد بگم غريبه اين ووقتي گيسو خانم درست مثل شما هستن ، چرا بايد بگم ايشون رو نديدم .شما رو كه ديدم ، انگار ايشون رو ديدم
  • ممنون
  • وقتي گفتم شما دوست جديد خونوادگي ماهستين ، نمي شد بگم گيسو خانم رو نمي شناسم ، درسته؟
  • آه،بله
  • از اينكه الميرا بي پروا صحبت ميكرد معذرت ميخوام .اون همينطوره ولي الناز با اون فرق داره .بنظرتون اينطور نبود؟
  • راست بگم يا رودربايستي كنم؟
  • معلومه ، راست بگيد .
  • خب الناز هم خواهر الميرا خانمه ودرست مثل ايشونه، ولي سياستمدار
  • جدي؟
  • بگذريم ،ميترسم سوء تفاهم بشه و فكر كنيد غرضي دارم
  • نه،چنين فكري نميكنم شما كه وقتش رو ندارين

كمي بهش خيره شدم و لبخند زدم .خب راستش نگاه هردو يكي بود. بنظر من الميرا زبون النازه، ولي بعدها زبون الناز هم باز ميشه .

بلند زد زير خنده وگفت: بعدها يعني كي؟

ثريا با سيني قهوه وارد شد و به ما تعارف كرد .

  • برو بگير بخواب ثريا.خسته شدي .من فنجونها رو تو آشپزخونه مي ذارم
  • چشم آقا،ممنون. شب بخير!
  • خب، ادامه بدين
  • بگذريم مهندس
  • نه، خواهش ميكنم .اصلا ميخوام با يه روانشناس مشورت كنم
  • پس شما هم دوستش دارين؟
  • اينطور فكر مي كني؟
  • البته
  • خب، بعدا يعني كي؟

اي بابا ول كن نيست.

  • وقتي شما رو تصاحب كرد .فعلا پشت يك چهره زيبا و دوست داشتني پنهون شده تا بعد چهره واقعي خودشو نشان بده .البته اين نظر منه . شايد اشتباه مي كنم
  • اميدوارم اشتباه كرده باشين
  • شما به صحبتهاي من توجه نكنين ، من فقط نظرم رو گفتم .انشاءا... خوشبخت مي شين .
  • ممنون

حال خودم را نمي فهميدم .داشتم از حسادت مي تركيدم .البته نظري كه دادم از روي حسادت نبود. واقعيت را گفتم .ولي خدايا غصه هايم كم بود كه اين هم اضافه شد؟

فنجان قهوه را برداشتم وكمي نوشيدم .او هم همين كار را كرد .به دفتر دستكش اشاره كردم و گفتم : كمكي از دست من برمياد؟

  • اگر حسابداري هم بلد باشين چرا كه نه؟
  • خب، راستش پدرم هميشه حساب كتابهاي آخر سالش رو به من و گيسو مي داد تا براش انجام بديم، از خودش ياد گرفتيم
  • چه خوب! خوش بحال چنين پدري با چنين فرزنداني! خدا رحمتشون كنه
  • ممنون .پدرم و مادرم هميشه متعقد بودن زن مدير كسي‌يه كه از هر كاري سررشته داشته باشه.
  • چه پدر فهيمي!راستش حساب كتابا باهم نميخونه .هر كاري ميكنم نودهزار تومان كسر ميارم
  • نود هزار تومان؟
  • بله
  • مي خواين كمكتون كنم؟
  • زحمتي براتون نيست؟
  • ابدا.آخرين قلپ فنجانم را سر كشيدم و بلند شدم روي مبل كنار متين نشستم وكمي مبل را جلوي ميز كشيدم
  • مي خواين شما ارقام رو بخونين ، من حساب كنم
  • موافقم

و شروع كرد .من هم تند تند به ماشين حساب وارد كردم

  • درسته صد هزار تومان كم مياد .ميتونم نگاهي به دفترتون بندازم؟
  • بله بفرمايين
  • دفتر ساليانه رو هم مي دين؟
  • بله، اين هم دفتر ساليانه اين شش ماه اول . اين هم شش ماه دوم

نگاهي به دفاتر كردم و چند سوال كردم. احساس ميكردم منصور رفتار مرا زير نظر دارد وهرازگاهي به چهره ام دقيق ميشود .معذب شدم و با لبخند گفتم: ميشه خواهش كنم شما يه جوري خودتون رو مشغول كنين؟ وقتي بالا سرم هستين نميتونم كار كنم.

منصور لبخندي زد و گفت:حق با شماست من كتاب ميخونم، شما حساب كنيد ومارو از اين گرفتاري نجات بدين

  • انشاءا....

متين بلند شد رفت، كتابش رااز روي ويترين برداشت ، روي مبلي دورتر نشست ، عينكش را به چشمش زد و مشغول مطالعه شد .

ارقام را با دفتر اصلي مقايسه كردم .حساب كتاب كردم .باز هم كم بود. شش ماه اول را كه كنترل كردم ، درست بود. پس هرچه بود در حسابهاي شش ماه دوم بود .مهر ، آبان ،آذر و دي هم مشكلي نداشن .بهمن ماه را كه كنترل كردم ، متوجه شدم در دفتر اصلي يكصد هزار تومان هست و دفتر فرعي ده هزار تومان زده شده بود. خوشحال شدم و نفس عميقي كشيدم .نگاهي به مهندس كردم واز خجالت مردم . در مبل فرو رفته بود و سرش را تكيه داد بود ، كتاب را بسته بود و عينكش را روي كتاب گذاشته بود و با لبخند به من نگاه ميكرد .انگار داشت از تماشاي من لذت ميبرد .خيلي خونسرد گفت: به كجا رسيدين خانم؟

  • شما هميشه اينطوري مطالعه مي كنين مهندس؟

خنديد وگفت: خب ، گاهي حواسي براي مطالعه نمي مونه

  • آه پس داشتين منو مطالعه مي كردين!
  • خيلي دقيق
  • چند دقيقه‌س؟
  • 20 دقيقه
  • چطور بودم؟ ارزش مطالعه داشتم؟
  • اوه عالي، در ضمن اگه حسابدار مي شدين حسابدار موفقي بودين
  • فكر نمي كنم ، چون نتونستم مشكلتون رو حل كنم
  • مهم نيست، همينكه زحمت كشيدين يه دنيا مي ارزه.ولي گمان ميكنم به نتيجه رسيدين
  • چطور
  • از لبخند زيباتون واون نفسي كه بيرون دادين فهميدم
  • آدم باهوشي هستين
  • نه به اندازه شما
  • ممنون.حالا بفرمايين براتون توضيح بدم

از خدا خواسته بلند شد آمد كنارم نشست

  • ببينيد مهندس نقطه كور كه ميگن اينه. وبه صفر اضافه اشاره كردم.

با لبخند به من نگاه كرد.هر دو خنديديم .دستهايم را تكاندم وگفتم:همين، اين هم از توضيح بنده

اشتباه نميكردم .لبخند ونگاهش عاشقانه بود . از آن فاصله نزديك به راحتي ميشد فهميد

  • اين حسابدار كم حواس رو بايد اخراج كنم و شما رو به جانيش بنشونم
  • پس مادرجون چي؟
  • مادر ديگه نياز به پرستار نداره.تازه بعدازظهرها هم اينجا هستين ديگه
  • از لطفتون ممنونم.ولي من جام خوبه
  • گفتين گيسو خانم هم حسابداري بلدن؟ پس ايشون رو مي بريم
  • گويا فقط سه هفته وقت دارم
  • اگه در پرستاري موفق نشدين تو شركت استخدامتون مي كنم
  • اگه موفق نشم براي هميشه باهاتون خداحافظي ميكنم مهندس.چشممون به هم نيفته بهتره
  • مگه جنايت كردين خانم؟
  • مگه پرستارهاي قبلي رو مي بينين؟
  • خب شما با بقيه فرق مي كنين

خوشحال شدم ، بلكه ميخواهد

  • چطور؟
  • خب، باعرضه ترين،مهربون ترين، مسئول ترين.

خدا ذليلت نكنه مرد؟ دلم رو شكستي .عشق الناز لالت كرده؟

  • امشب كه افتخار مي دين؟

رنگ پريد، ياد حرف گيسو افتادم .گفتم: در چه مورد

  • اينكه بمونيد

قلبم ريخت ، مردحسابي اين چه طرز سوال كردن است؟

  • بله گفتم كه امشب مزاحمتون هستم
  • مراحميد
  • با اجازه، من مي رم بخوابم
  • شما كه غروب يه ساعت ونيم خوابيدين .باز هم خوابتون مياد؟ تازه صحبتهامون داغ شده
  • ميترسم از داغي جوش بياد و سر بره

با لبخند پرسيد: چرا؟

  • شب بخير
  • نمي گيد چرا؟
  • همينطوري گفتم .شب بخير
  • شبتون بخير وبابت كمكتون ممنون. باعث شدين امشب راحت بخوابم
  • خواهش ميكنم .

بسمت پله ها رفتم.احساس كردم كه با نگاهش بدرقه ام ميكند. سري به اتاق مادر زدم خواب بود. به اتاق خودم رفتم و در را قفل كردم و روي تخت نشستم و اين وقايع را به دفتر خاطراتم اضافه كردم .واقعا دوستش دارم .در كنار او بودن برام لذتبخشه ،آرام بخشه.لباسهايي كه ميپوشه منو ديوونه ميكنه .ادوكلني كه ميزنه روحم رو به بهشت ميبره .اون متانتي كه در راه رفتن ، صحبت كردن ، غذا خوردن بخرج مي ده دلم رو ميلرزونه . درست هموني‌يه كه در روياهام ميخواستم

نمي دانم چقدر غرق فكر بودم كه صداي موسيقي روح نوازي را شنيدم . صداي آرشه اي روي سيمهاي ويولن . آه خدايا چقدر ماهرانه مينوازد! آهنگ الهه ناز! چقدر اين آهنگ را دوست دارم با آهنگ زمزمه كردم

باز اي الهه ناز                 با دل من بساز               كين غم جانگداز           برود ز برم

خدا رحمت كند استاد بنان را، چه يادگاري از خودش گذاشت . ربدوشامبر سفيدي پوشيدم و از پله ها پايين رفتم .چراغهاي سالن خاموش بود، فقط ديوار كوبها روشن بود. جلو رفتم و سرم را از ميان در سالن داخل كردم .اين منصور بود كه آنطور زيبا ، گردن كشيده بود و ويولن را زير چانه اش گذاشته بود و به آرشه حركتهاي زيبا مي داد .چنان در خود فرو رفته بود و مينواخت كه تحسين بر انگيز بود. خوش بحالت الناز ! آخه تو چكار كردي كه توجه منصور رو بخودت جلب كردي؟ تو چشمات كه جز شرارت و قساوت نديدم ، حيف اين مرد كه اسير تو بشه!

آخرهاي آهنگ بود كه تصميم گرفتم از آنجا دور بشوم. درست نبود مرا ببيند. نياز به هواي آزاد داشتم ، بلكه بتواند آتش اين عشق را كمي آرام كند . آرام در ورودي را باز كردم و به باغ رفتم . خوشبختانه دو سه تا از چراغهاي باغ روشن بود. روي صندلي نشستم .نسيم سردي كه به صورتم خورد حالم را جا آورد .آهنگ ديگري را شروع كرد كه اشكهايم سرازير شد .بياد بدبختيهايم افتادم .ديگر صدايي نمي آمد .از ترسم كه در را قفل نكند ، بلند شدم، آهسته وارد ساختمان شدم .سكوت كنجكاوي ام را برانگيخت .باز بطرف سالن رفتم ، ولي خبري نبود .حدس زدم رفته خوابيده .تا خواستم برگردم كسي جلوي دهانم را گرفت .داشتم زهره ترك ميشدم .نفسم بند آمده بود. انگشتش را جلوي بيني اش گذاشت يعني كه آرام باشم. بعد دستش را برداشت .دستم را روي قلبم گذاشتم

  • معذرت ميخوام ترسيدين؟
  • كم نه
  • گفتم منو بي هوا ببينين جيغ مي كشين . اين بود كه جسارت كردم جلوي دهنتون رو گرفتم .ببخشيد .خب اينجا چيكار ميكردين؟
  • فضولي
  • در چه مورد؟
  • ببينم كيه كه انقدر زيبا ميزنه
  • خب اين فضولي نيست ذوق هنريه .معلومه به موسيقي علاقه دارين
  • خب بله
  • آهنگي كه مي نواختم خيلي غم انگيز بود؟
  • نه خيلي، اما فوق العاده با احساس مي نوازين
  • شما لطف دارين خانم رادمنش

از نگاه عجيبي كه به من كرد مجبور شدم بپرسم: مشكلي پيش آمده

  • ميخوام بدونم چرا جوش آوردين و سر رفتين؟ و به اشكهايم اشاره كرد

آه،گفتم بي بخاره ، مثل يخ مي مونه، گيسو باور نكرد . به همون علت كه شما مي نواختين

  • راستي؟!شما كه گفتين وقتش رو ندارين

لبخند زدم .پس او علشق بود نه بدبخت

  • غصه هاي دلم با سوزآهنگ شما آب شد.
  • به من نمي گين چه غصه هايي تو دلتونه؟
  • نه
  • چرا؟
  • هنوز فاصله هاي زيادي بين ماست
  • فرض كنين ميخوام اين فاصله ها رو بردارم
  • يعني ميخواين بمونم؟ حتي اگه مادرتون صحبت نكن؟
  • من سرحرفم هستم .شما فقط دو هفته وقت دارين
  • پس درددلها باشه وقتي موندگار شدم . تازه، شنيدن غمهاي من چه سودي براتون داره مهندس؟ من اومدم اينجا كه غمها رو از رو دلتون بردارم نه اينكه اضافه كنم
  • خب شايد اگه غصه هاي شما بيشتر باشه بفهمم دردمندتر از من هم هست و تسكين پيدا كنم
  • وجود اون كسي كه براش الهه ناز رو مي زدين مرحم تمام زخمهاي شماست مهندس، نه شنيدن درددل من ، ميگن عشق تسكين تمام دردهاست و براي شما يعني الناز خانم

نگاه عميقي به من كرد .تك تك اجزاي صورتم را بررسي كرد و گفت : آره دارم اين رو حس ميكنم

  • خب اجازه مي دين؟
  • ميخواين برين؟
  • بله
  • بياين داخل بشينيم
  • ديروقته،درست نيست .مگه شما صبح نمي خواين برين شركت؟ ساعت دو نيمه شبه
  • مدتيه كم خواب شدم .از غلت زدن تو رختخواب اعصابم خرد ميشه.ميام پايين هنرنمايي ميكنم
  • عالي بود .احسنت .هركس بتونه اشكهاي منو دربياره خيلي هنرمنده .

خنده قشنگي كرد وگفت: كسي كه اشكهاي شما رو در بياره بايد دار زده بشه

اسم دار اعصابم را متشنج كرد . يك لحظه برادرم را در حاليكه آويزان بود ديدم . لبخند تلخي زدم وگفتم : شب بخير

  • شب خوش

اصلا نفهميدم چطور سي تا پله را نميدايره زدم آمدم بالا، انگار خواب ديدم .خدايا تا تو اين خانه ديوانه زنجيري نشده ام به دادم برس. رحم كن، من جرئت اينكه خودم را از بارفيكس آويزان كنم ندارم

صبح روز بعد به اتفاق مادر براي صرف صبحانه سر ميز رفتيم .مهندس سر ميز بود .خيلي عادي برخورد كرد. اصلا انگار نه انگار كه ديشب فقط يك وجب با من فاصله داشت .صبحانه اش را خورد ، خداحافظي كرد و رفت . آن روز براي نصب پرده آمدند .پرده ها بسيار زيبا شده بود .

***************************

به همين ترتيب سه هفته از ورود من به اين منزل گذشت. لرزش دستهاي مادر كم شده، روحيه اش بهتر است ، خودش مي آيد پايين ، مي رود بالا .انگار فقط يك مونس ميخواست .با هم بيرون مي رويم ، پارك و سينما مي رويم گردش وتفريح فرصت فكر كردن وغصه خوردن را به او نمي دهد .يكبار هم با مهندس به رستوران رفتيم .يكي دوتا از آشنايان آنها به ديدن آنها آمدند. از جكله دختردايي خانم متين بنام مينو خانم كه دختر دلنشيني بنام نگين دارد كه تقريبا همسن و سال من است .يك هفته به تعيين سرنوشت من باقي است و البته به فصل بهار .انگار با تغيير سال، سرنوشت من هم عوض ميشود. دوباره بايد دنبال كار بگردم .اين از همه بدتر است . خانه تكاني و تكاپوي مخصوص سال نو فضاي ديگري ايجاد كرده . چقدر من روزهاي آخر اسفند را دوست دارم . هر روز به انتظار مهندس صبح را ظهر ميكنم .او هم كه از شانس بد من بخاطر مشغله هاي مخصوص آخر سال ديرتر بخانه مي آيد .بنظرم خودش هم زياد از اين وضعيت راضي نيست چون مرتب غر ميزند وميگويد : ديگه حوصله كار كردن ندارم. ديگه نمي كشم .بايد شركت را بسپارم دست فرهان و بشينم خونه .

يك روز ظهر ، حدود ساعت سه بعدازظهر ، با صداي پي در پي زنگ تلفن گوشي را برداشتم

  • بله!
  • سلام گيتي خانم
  • سلام خانم
  • بجا نياوردين؟
  • نخير
  • من الناز هستم
  • آه، حالتون چطوره الناز خانم؟ ببخشيد بجا نياوردم
  • خوبم
  • خونواده خوبن؟
  • الحمدالـله ، منصورخان نيستن؟
  • نخير، هنوز نيومدن
  • با شركت تماس گرفتم نبودن. حتما تو راهن.بهشون بگيد من تماس گرفتم .منتظر تلفنشون هستم
  • بله،حتما
  • خدانگهدار
  • خدانگهدار

از بخت بد كاملا فراموش كردم به مهندس بگويم كه با الناز تماس بگيرد. طرفهاي ساعت هشت شب در اتاق مادر بودم كه دو ضربه به در اتاق خورد و در به تندي باز شد . مهندس بر افروخته گفت: خانم امروز كسي با من كار نداشت؟

  • امروز؟ امروز ؟آه، چرا ساعت 3 الناز خانم تماس گرفتن . ببخشيد، فراموش كردم
  • فراموش كردين يا مخصوصا نگفتين؟

با تعجب بلند شدم ايستادم .منظورتون چيه؟

  • خودتون رو به اون راه نزنين خانم . من خودم استاد اين كارهام

از عصبانيت نگاهم را به زمين دوختم . احساس ميكردم مادر متعجب شده چرا بايد  براي قصد نداشته توبيخ ميشدم؟ فكر كرده دوستش دارم و به الناز حسودي ميكنم .خب آره ، دوستش دارم ، ولي واقعا فراموش كرده بودم .بغضم در حال شكستن بود ، ولي غرورم به من اجازه اشك ريختن نمي داد .با صدايي بلندتر از حد معمول گفت: پس چرا ساكن شدين؟

  • در برابر رفتار شما بهت زده‌م
  • لطف كنيد يا گوش را بر ندارين يا وقتي بر مي دارين احساستون رو كنار بذارين .شايد مردم كار واجبي داشته باشن

دستم را از فرط عصبانيت مشت كردم و به خانم متين گفتم: ببخشيد مادر و از اتاق خارج شدم و به اتاق خودم رفتم . روي تخت افتادم و بغضم را شكستم و هر چي بد و بيراه بود نثارش كردم .جدا كه فقط لايق الناز بود و بس.مرتيكه بي صفت عاشق

نمي دانم چقدر گذشت كه دستي را روي شانه هايم احساس كردم .هراسان رو برگرداندم. مادر بود، كنارم نشست و اشكهايم را پاك كرد .

  • اين اشكها را جلو كسي بريز كه طاقت ديدنش رو داشته باشه دخترم ، من ندارم

چه صداي قشنگي! چه ملاحت كلامي! چقدر زيبا حرف ميزنه! خدايا چه مي بينم؟ چه مي شنوم؟

در آغوشش افتادم و گفتم : خداي من شكرت! چقدر زيبا حرف مي زنين مادر جون .باورم نمي شه.

مادر موهايم را نوازش كرد وگفت: باور كن عزيزم .دارم حرف ميزنم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 7:59 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود